عزیزم امروز که دارم برات می نویسم چند روز دیگه بیشتر به پایان 5 سالگیت نمونده و من مجبورم خلاصه ای از سالهای پیش رو برات تو وبلاگت بذارم. خیلی به مامان وابسته بودی , تا ازت دور می شدم شروع به گریه می کردی , هر روز که تپل تر می شدی , قشنگتر از روز قبل می شدی . اینجا اولین عیدی بود که کنار ما بودی , بابا مرتضی اصرار داشت لحظه سال تحویل کنار قبر پدر بزرگت باشیم . آغاز سال 1387 با مامان اشرف, عموعلی , امیرحسین , زن عمو , آبجی مرسده . به برکت قدمای کوچولوی تو سال خیلی پربرکتی بود. ...