عمادعماد، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

یکی یک دونه مامان

شاهزاده کوچولوی مامان

می نویسم از شیرینی هایت...

می نویسم از شیطنتهایت ....

می نویسم از اشتباهاتت....

می نویسم از بهترین روزهای با ما بودنت ...

می نویسم از روزهایی که باعث شادیم شدی ...

می نویسم از روزهایی که دوست ندارم دیگر تجربه کنی ....

می نویسم از لبخندهایت ...

می نویسم از اشک هایت ...

این نوشتن از تو را دوست دارم شاید برای زمانی که مثل همه پسران با پرنسست مرا تنها بگذاری, تا با خواندنش گاه بخندم وگاه اشک بریزم . امیدوارم دوست داشته باشی  و در روزهایی که من نیستم با خواندنش روزهای کودکیت را ورق بزنی .

سهم من از تو همین خاطراتت هست و بس !


 

 

سال اول

این دومین مسافرتت بود . تابستان 87 - با عمو فرشاد و عمو مهدی اینجا دیگه 1 سالت بود .محرم دومی که دیده بودی . این هم مسافرت خاطره انگیز شمال -آبشار آب پری ! نوروز 1388- با مهدی دوست داداشی و آبجی مرسده . توی این مسافرت ما با سی یلو توی جاده آب پری با دوتا گاو تصادف کردیم و چپ کردیم . اما خدا خیلی رحم کرد که هیچکدوم طوری نشدیم. مخصوصا تو که پشت ماشین تو بغل آبجی مرسده بودی . اینجا بود که فهمیدم چقدر برام عزیزی . وقتی به خودم اومدم , اولین چیزی که دست انداختم بغلش کنم تو بودی و به زرو توی همون حالت معلق ماشین , تو رو از عقب ماشین توی بغلم کشیدم تا خیالم راحت بشه که سالمی . اما تو اونقدر ترسیده بودی که گریت بند نمی اومد و از ...
19 دی 1391

اومدن مامان بزرگ به تهران بخاطر تو

مامان بزرگت تو کرج زندگی می کرد. ما هفته ای یکبار اونجا می رفتیم و تو رو می دید. الان نخوادت خیلی دوست داشت . اونقدر نگران تو بود که راضی شد نقل مکان کنه و بخاطر نگهداری تو بیاد تهران. توی تهرانسر براش یه خونه گرفتیم که نزدیک محل کار مامان باشه . با خاله زیبا اومدن اونجا. نگرانیهای من داشت تموم می شد. قرار شد تو دیگه مهد نری و پیش اون بمونی . از اول مهر 87 که تو تقریبا 9 ماهه بودی رفتی خونه مامان بزرگ . دیگه خیالم راحت بود . مثل گل ازت نگهداری می کردند .   اینا شیرین کاریای اونجاست.... ...
12 دی 1391

اولین تجربه مهدکودک

اون روزا ما ساکن چهاردیواری پونک بودیم .خیابان معین -کوهساردوم شرقی-پلاک4 مامان از اول اردیبهشت ماه دنبال مهدکودک می گشت. اون موقع مهدی که بخش نوزاد داشته باشه کم بود. همه منطقه رو گشتم تا اینکه بالاخره با مهد آسمان آبی توی شاهین شمالی به نتیجه رسیدم . قرار شد هر روز خودم اونجاباشم و با 1 ساعت شروع کنیم تا تو بتدریج از من جدا شی وعادت کنی که 8 ساعت توی مهد بمونی .آخی طفلکی پسرم ! می دونم که برای تو سخت بود , اما باور کن برای من خیلی مشکل تر بود .   ایجا اولین روزی بودی که رفتیم مهد آسمان آبی و قرار شد تونیم ساعت از من دور باشی.(خرداد1387) اون روز توی مهد عکاس داشتند . من تو رو با لباس راحتی برده بودم که روز اولی اذیت نشی. ...
12 دی 1391

اولین نوروز (نوروز 1387)

عزیزم امروز که دارم برات می نویسم چند روز دیگه بیشتر به پایان 5 سالگیت نمونده و من مجبورم خلاصه ای از سالهای پیش رو برات تو وبلاگت بذارم. خیلی به مامان وابسته بودی , تا ازت دور می شدم شروع به گریه می کردی , هر روز که تپل تر می شدی , قشنگتر از روز قبل می شدی . اینجا اولین عیدی بود که کنار ما بودی , بابا مرتضی اصرار داشت لحظه سال تحویل کنار قبر پدر بزرگت باشیم . آغاز سال 1387 با مامان اشرف, عموعلی , امیرحسین , زن عمو , آبجی مرسده . به برکت قدمای کوچولوی تو سال خیلی پربرکتی بود. ...
12 دی 1391

یه جیگر کوچولو

قرار بود که مامان از اول تیرماه 1387 برگرده سرکار . همه نگرانیم این بود که با این همه وابستگی چطور می خوای توی مهد بمونی کوچولوی نازم خوب بخواب مامانی !..   شالاپ شلوپ آبتنی! شالاپ شلوپ آب بازی!   عافیت باشه آقا کوچولو ! به چی داری فکر می کنی عزیزم ! مامان و بابا نمی ذارن آب توی دلت تکون بخوره ... پسرک متشخص مامان ! نازنازی مامان ! دورت بگردم ! ...
12 دی 1391

به دنیا اومدن کوچولوی من

زمستون سال 1386 خیلی سرد و استثنایی بود . بارش های مکرر برف,یخبندون و سرمای شدید. عماد کوچولو با مامانش تا آخر آذر می رفت سرکار . صبح روز 25 دی بود که بعد از 8 روز تاخیر بالاخره تصمیم گرفت که به دنیای ما بیاد. ساعت 14.25 دقیقه توی بیمارستان میلاد , چشمای قشنگش رو به چشمای مامانش دوخت, اونوقت بود که انگار همه دنیا رو به مامانش دادند.  کوچولوی دوست داشتنی من خوش اومدی !..... ...
9 دی 1391
1